گوش کن، جان کلام را دریاب، راه جدیدی به جلو پیدا کن
مترجم: فاطمه حسینی سارانی
شابک: 4-181-306-964-978
قطع کتاب: رقعی
تعداد صفحه: 88
زبان: فارسی
نوبت چاپ: 1
نوع جلد: شومیز
نوع کاغذ: بالکی
کد کالا: 536
- برند: انتشارات یساولی
- کدکالا:

پشتیبانی کامل در ساعات اداری

جامع ترین سایت محصولات خوشنویسی

ارسال به سراسر کشور
اگر دارید همزمان به حرف کسی گوش میکنید و کار دیگری را هم انجام میدهید واقعاً به او گوش نمیکنید.
ام. اسکات پِک، جادهی کمگذر
در طی ۲۵ سال گذشته، به عنوان مدیر تولید فیلم و مشاور داستان، به بیش از ده هزار داستان گوش کردهام، و همزمان در دورههای مدرسهی فیلم تدریس کردهام و در کشورهای مختلف، کارگاههای قصهگویی برگزار کردهام. در ابتدای شروع این حرفه، قصدم صرفاً گوش دادن به داستانها بود. آیا روایت داستان مؤثر بود؟ چطور میشد آن را بهتر کرد؟ باید یاد میگرفتم سؤالهای مناسبی هم از قصهگو و هم دربارهی قصه بپرسم. ولی با گذشت زمان، کمکم متوجه شدم وقتی به بهترین قصهها ــ اغلب در کارگاه ــ گوش میدهم، مسئلهی عمیقتری در کار است.
قصهگو نیاز (میل) شدیدی به گفتن قصهاش دارد. قصهگویی برای او مسئلهای شخصی است. و وقتی که همهی افراد حاضر در اتاق، از جمله من، خوب توجه میکنیم، معمولاً در قصهای که خوب تعریف میشود نکتهای هست. با سکوتمان به قصهگو هر قدر زمان که نیاز داشته باشد میدهیم تا قصهاش را کامل تعریف کند. گوش دادن ما فعالانه است.
فراز و فرود قصه روی افراد حاضر در اتاق تأثیر میگذارد. همه سر تا پا گوشیم و خوب گوش میکنیم، طوری که انگار دور آتش اردو جمع شدهایم. بینمان پیوندی شکل میگیرد. پایان قصه، به طرز اجتنابناپذیری در ما تغییری به وجود میآورد، همانطور که مسلماً قصهگو هم با گفتن قصه تغییر کرده است. و در نهایت، گوش دادنمان باعث روابط قلبی عمیق میشود. و بله، چنین چیزی به صورت عاطفی بروز پیدا میکند: گریه، موجی از خنده یا لبخند. افراد به ارتباط با هم شوق نشان میدهند. و همیشه میگویند: «وای.» معمولاً برای توصیف چنین تجربهای کلمهی مناسبی ندارند.
در یکی از همین گروهها که در حدود پانزده کارآفرین در آن بودند ــ همه در رشتهی خودشان مدیر بودند، و هر کس با تلاش خودش به موفقیت رسیده بود ــ همه را دور یک میز جمع کردم، و به صورت مؤثری حلقهای برای گوش دادن داستان درست کردم. با پرسیدن یک سؤال ساده کارم را شروع کردم: «یه چیزی برامون تعریف کنین که اگه نمیگفتین هیچوقت ازش خبردار نمیشدیم.» مسلماً افراد جوابهای بسیار متفاوتی میدهند که بعضی از آنها بسیار خصوصی است. ولی من به آنها میگویم که کارمان مثل گروهدرمانی نیست. من بیشتر برای تنظیم وقت در گروه هستم تا همه فرصت حرف زدن داشته باشند. با دقت روند را زیر نظر میگیرم.
معمولاً دو قصهی اول زیاد جدی نیست، چون مشخصاً شرکتکنندگان نمیخواهند آبروی خودشان را ببرند. ولی همیشه، در طی یک نشست، کسی قصهی مهمی را با دیگران در میان میگذارد. هیچوقت ندیدهام که چنین نشود. چرا؟ چون به گمانم افراد بسیار مشتاقند قصهی خودشان را تعریف کنند، فقط تا حالا فرصت مناسب برای تعریف کردن و شنیده شدن را نداشتهاند. ولی تنها در خلال تعریف کردن آن میفهمند که چرا این قصه برایشان اهمیت دارد.
برای نمونه، قصهای که میخواهم برایتان تعریف کنم مدتها من را تحت تأثیر خود قرار داده بود.
تام مرد خوشترکیبی با اندام متناسب و در دههی پنجاه زندگیاش بود، که پیراهن مرتبی با پلوور و شلوار جین پوشیده بود. به عنوان یک مدیر ردهبالا، بیش از بیست سال را در یک شرکت ارتباطات بزرگ گذرانده بود. او با چند نفر از همکارانش در کارگاه شرکت کرده بود.
در آن روز، تام سومین نفری بود که صحبت کرد. طبق انتظار، بعد از اینکه دو شرکتکنندهی اول قصهی پیشامدهایی شخصی را با بقیه در میان گذاشتند، وقتی نوبت تام شد، راحت و آزادانه صحبت کرد. او گفت وقتی خیلی جوان بوده، حدود چهارده سالگی، خانه را ترک کرده و زندگیاش با سفرهای زیادی همراه بوده. از راه شغلهای نه چندان رایج، پول کافی به دست میآورد تا آخرهفتهها را به خوشگذرانی و جشن بگذراند، که معمولاً یعنی نشئگی و مستی با دوستانش.
این روال سالها ادامه داشت تا اینکه صبح زود یک روز دوشنبه، وقتی تام ۲۹ ساله بود، روی صندلی یک غذاخوری بیدار شد و فهمید که چهار روز در حال خوشگذرانی بوده. حتی نمیتوانست به خاطر بیاورد چه شده. کاملاً در فراموشی بود. همان وقت بود که تصمیم گرفت دیگر نمیخواهد به این کار ادامه دهد. دیگر چنین زندگیای را نمیخواست. تام اینجا قصهاش را تمام کرد. وقتی قصهاش را گفت، گمان میکرد نوبتش تمام شده. به هدفمان از تعریف کردن قصه رسیده بود: قصهای را با صدای بلند تعریف کرد که در غیر این صورت از آن باخبر نمیشدیم.
همه متعجب بودند.
انتظار چنین داستانی را از مردی سالم و موفق در بینمان نداشتیم. ولی من میدانستم که چیز بیشتری برای شنیدن وجود دارد. پس به جای اینکه به نفر بعد بگویم قصهای تعریف کند، فقط از او پرسیدم: «وقتی بیدار شدی ساعت چند بود؟» تام فکر کرد و گفت: «حدود ده صبح.»
ادامه دادم: «چی دیدی؟»
«یادمه با یکی از این دستگاههای کفسابِ مزخرف داشتن دور تا دورم رو تمیز میکردن. با اون صدای ویژویژ اعصابخردکن. و اون بوی حال بههمزن مواد شوینده، و همهی میزها و صندلیهای لاستیکی که اطرافم رو پر کرده بود. و پنجرهها رو باز کرده بودن؛ نور صبح بدجوری به چشمم میزد. داشتن همهجا رو اطرافم تمیز میکردن. کی میدونست چند روز اونجا بودم؟»
- - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
- - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
- - لطفا فارسی بنویسید.
- - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
- - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد